افشین در سرزمین گلها
Afshin au pays des Gaulois
۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه
جایی که ترا خواهم برد

این آهنگ رو که شنیدم یاد مسابقه هفته افتادم. مطمئن نیستم ولی فکر میکنم آهنگی که اول یا آخر مسابقه هفته پخش میشد یه همچین چیزی بود

همیشه دلم میخواست تو مسابقه هفته شرکت کنم ولی هیچوقت نامه ننوشتم. یه بار پسر عمه ام قرار بود توی مسابقه شرکت کنه اسم من رو هم به عنوان تماشاچی داده بود. فقط مشکل اینجا بود که ساعت یک بعد از ظهر کلاس داشتم، اونم دبیرستان رازی. با اینکه میگفتن هتل رازی ولی این هتل مثل هتل کالیفرنیا بود که بیرون اومدن ازش به این راحتیا نبود همه معلما همه زنگها حاضر غایب میکردن. زنگ آخرم با «اخوت» شیمی داشتیم. کسی اخوت یادش هست؟ از اون معلمای ... بودی که دومی نداشت. ولی خداییش درس دادنش حرف نداشت

منم یه پلتیک زدم. ساعت 11 سر کلاس دینی بعد از اینکه معلم نمره های امتحان رو داد بلند شدم و خودمو با صورت پرت کردم وسط کلاس که یعنی بیهوش شدم، کلاسی که مثل حموم زنونه بود یه دفعه ساکت شد، فقط اونی که بغل پاش افتادم گفت «آقا این مرد». معلممونم که میگفت دانشجوی پزشکی هست دوید و اومد پاهامو بالا گرفت، منم مثلا به هوش اومدم و گفت «کم خونی دارم» اونم گفت «میدونم»، با خودم گفتم اگه همه دکترای ما اینجوری باشن که فاتحه ما خونده هست. خلاصه منو چهار نفری سر دست بلند کردن و بردن دفتر. یه ناظم داشتیم با یه متر و نیم قد که اسمش یادم نیست ولی نتقی از بچه ها کشیده بود که همه ازش مثل سگ میترسیدن. یه لیوان قنداب بهم دادن بعدشم با یکی از بچه ها روونه خونه شدم. کل این عملیات تا وقتی به خونه رسیدم حدود یه ساعت طول کشید. بعدش که این همکلاسیم از دید خارج شد راه افتادم طرف جام جم

نکته اول: چون بچه مثبتی بودم معلم و ناظممون باور کردن که فیلم بازی نمیکنم

نکته دوم: یکی از همکلاسیام تا آخر سال بهم میگفت غشی

نکته سوم: بین همه همکلاسیام تا امروز فقط شهباز میدونست که اون روز فیلم بازی کردم

نکته چهار: خدا بیامرزه منوچهر نوذری رو

نکته آخر: پسر عمه ام یکی از دو شرکت کننده رزرو بود و توی مسابقه شرکت نکرد!!!؛




Florent Pagny - La ou je t'emmenerai



C'est au bout du regard

در امتداد نگاه است

Là ou les bateaux quittent la mer

جایی که قایقها از دریا خارج میشوند

Là, où l'horizon est tellement plus clair

جایی که افق کاملا واضح است

Sous la belle étoile celle qui te dit que la vie ici

زیر ستاره زیبایی که به تو میگوید اینجا زندگی

ne sera jamais rien que ton amie

هرگز چیزی نخواهد بود جز معشوقت

.

.

C'est au fond de tes yeux

در عمق چشمانت است

là, où le monde effleure tes rêves

جایی که دنیا رویاهایت را نوازش میکند

Là, où le bonheur n'est plus un mystère

جایی که دیگه خوشبختی راز نیست

.

.

C'est là que je t'emmènerai sur la route

روی جاده ای که ترا خواهم برد

et si le soleil le savait

اگر خورشید میدانست

mais j'en doute, il viendrait

بدون تردید می آمد

Là, où je t'emmènerai

جایی که ترا خواهم برد

Aucun doute, il s'inviterait

بی شک خودش را دعوت میکرد

pour nous éclairer

برای نور افشانی به ما

.

.

Nous longerons la mer

بر کناره دریا میگذریم

nos vie couleront sans un hiver

زندگیمان بدون زمستان میگذرد

comme un matin d'été, un courant d'air

مثل یک صبح تابستان، یک نسیم

Et tout au long de ta vie

و در تمام زندگیت

que s'écarte les nuages

ابرها برای تو راه باز میکنند

je serais là à chaque fois que tu auras besoin de moi

من آنجا خواهم بود هر وقت که تو به من نیاز خواهی داشت

Regarde là-bas

آنجا را نگاه کن

.

.

C'est là que je t'emmènerai sur la route

آنجاست جاده ای که ترا خواهم برد

et si le soleil le savait

و اگر خورشید میدانست

mais j'en doute, il viendrait

بی شک می آمد

Là, où je t'emmènerai

جایی که ترا خواهم برد

Aucun doute, il s'inviterait

بدون شک خودش را میهمان میکرد

pour nous réchauffer

برای گرم کردن ما

pour nous accompagner

برای همراهی ما

.

.

Là où je t'emmènerai

جایی که ترا خواهم برد

Aucune peur, ni aucun doute

هیچ ترسی، هیچ تردیدی نیست

Le monde est toujours en été

همیشه تابستان است

Pas de douleur et pas de déroute

بدون درد، بدون شکست

C'est là que je t'emmènerai

جایی که ترا خواهم برد

Sur ma route

روی جاده خودم

pour te réchauffer et te protéger

برای گرم کردن و محافظت کردنت

Sans t'étouffer

بدون اینکه احساس خفگی کنی

Je t'emmènerai

ترا خواهم برد

3 Comments:
Anonymous ناشناس said...
سلام
يك لوگوي از وبلاگ شما، براي هميشه آمد در«سكوت»: http://i11.tinypic.com/4l3xgly.gif
مطمئنم اين اتفاق نيكوست.
...
خب
با اين خاطرات تو، بی‌اختیاربه‌ياد بخشي از نوشته‌ي ديشب خود و یکی از معلمان‌ انشای‌ام افتادم: وی عادت داشت «وجبی» نمره دهد.هر وجب، ۵ نمره داشت .حالا بماند که اندازه‌ی هر دست‌ و وجب‌اش بزرگ‌تر از یک برگه‌ی امتحانی آن‌روزگار بود... باری! وی با این‌که نامردی می‌کرد و کم نمره می‌داد، ولی هیچ‌گاه «انشا»های «ما» را سانسور نکرد.آخر بنده‌ی خدا، اصلا ادعای «ضد سانسور» هم نداشت. شاد باشي

Blogger --+ افشین +-- said...
سلام جناب شریفی فر
ممنون از لوگو، انتظار نداشتم کسی برام لوگو درست کنه. با اجازه یه کپی ازش ورمیدارم

Anonymous ناشناس said...
سلام
مطلبت من را به یاد دوران راهنمایی انداخت و چه لذت همراه با ترسی داشت فرار از مدرسه، حیف که زود اون دوران گذشت
موفق باشی